×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

gegli

shabhaye tanhaei

sakhte be khoda kheili sakhte

bekhonesh pashimon nemishi

در اطرافم نگريستم، همه جا قطراتِ آب بود، قطراتي كه بسيار بزرگ بودند و تقريبا هم قد و قواره ي من. به بالاي سرم نگاه كردم، آسمان بود و روشني و خورشيد و كمي آنطرف تر سياهي و ستاره ها. به زيرِ پايِ خود نگاهي انداختم، زمين بسيار دور و پهناور بود. درست است من قطره اي كوچك در دلِ يك ابر بودم. غرق در زيبايي ها و شگفتي هاي اطراف شدم كه ناگهان صدايي به گوشم رسيد كه مي گفت: برويد، زود باشيد، نوبتِ شماست. آن صداي ابر بود كه مشغولِ روانه كردنِ قطرات به سوي زمين بود. دلهره اي عجيب پيدا كردم و ترس سراپايِ وجودم را تسخير كرده بود چون اگر مرا به پايين مي انداخت سرنوشتي نامعلوم در انتظارم بود. در دلِ خود دعا مي كردم كه هر چه زود تر باران متوقف شود ولي انگار هر لحظه شدت بيشتري مي كرفت تا اينكه بالاخره نوبت به من رسيد و با تمامِ نگراني ها و افكارِ پريشانِ خود به سوي زمين روانه شدم. در طولِ مسير پرندگانِ بسياري ديدم كه سوار بر پشتِ باد به اين سو و آن سو مي رفتند و از پرواز در باران نشاطي دو چندان يافته بودند. رودهايي ديدم كه از پيوستنِ قطرات به آنها قدرت يافته و هياهو به راه انداخته بودند و ناودان هايي كه از آمدنِ باران خوشحال بودند چون شاهرگ هاي دروني شان را طراوت مي بخشيد و زندگي را در آنها تازه مي كرد. انسان هايي ديدم كه در كوچه و خيابان چه با چتر و چه بي آن با سرعت و شتابي زياد خود را به داخل خانه ها و سرپناه هايشان مي رساندند و افرادي ديگر كه در پشتِ پنجره ها نشسته اند و غرق در لحظه هاي دوري و فراق هم نوا با آمدن و زمين خوردنِ قطرات باران، قطراتِ اشكِ خود را از آسمانِ چشم هايشان روانه ي گونه هايشان مي كردند. سرانجام با نزديك تر شدن به زمين خود را بر فرازِ دريايي پهناور يافتم و بر روي دريا فرود آمدم و سعي در رفتن به اعماقِ دريا كردم و تا آنجا به پايين رفتم كه به مرجان ها و شقايق هاي كفِ آن رسيدم. دسته اي از ماهيان با نظمي خاص همانند ارتشياني كه نظام جمع فرا گرفته بودند در آب رِژه مي رفتند و دسته اي ديگر در شاخه هاي شقايق مشغول به بازي بودند. ناگهان صدفي نزديك شد و مرا بلعيد و پس از چند لحظه غرق شدن در تاريكيِ وجودش خود را در ميانِ زنداني از گوشت و پوستِ سخت يافتم. پس از چند ساعت تحملِ حبس، صدف دهانش را گشود و مرا به بيرون انداخت. نگاهي به خود كردم، صاف و صيقلي و درخشان شده بودم، درست است، من تبديل به يك مرواريدِ زيبا شده بودم و همه محوِ زيباييم شده بودند و با نگاهي خاص مرا از ظاهرِ خود مطلع مي كردند. نهنگي از دور نمايان شد و با اينكه بسيار دور بود ولي از بزرگيِ جثّه به خوبي مشخص بود كه نهنگ است. نزديك و نزديكتر شد و به يكباره دهانش را باز كرد تا مرا ببلعد و من سعي در فرار داشتم ولي گويي كاري بس بيهوده بود، در اين هنگام بر روي شانه هاي خود احساسِ سنگينيِ غريبي كردم، روي برگرداندم و مرجانِ دريايي را ديدم كه ناگهان مرا به سويِ خود كشيد و در ميانِ شاخه هايش پنهانم كرد تا نهنگ از آنجا دور شد. پس از آن مرجان بهترين و تنها دوستِ من بود و البته بر سرِ من دِينِ بزرگي داشت، دِينِ زندگي و نجات. در كنارِ او احساسِ آرامش مي كردم ولي اين آرامش دوامِ زيادي نياورد، صدايي شنيدم، صدايي ناآشنا، از ميانِ شاخه ها بيرون آمدم تا به اطراف نگاهي بياندازم كه غواصي را در روبرويِ خود يافتم و او بي درنگ مرا ربود و درونِ كيسه اي انداخت. مدتي در همين حال بودم و تكان هاي شديدي را تحمل كردم تا اينكه مرا بيرون آورد و بر روي ميزي چوبي گذاشت. به اطرافم نگاهي انداختم و خود را در ميانِ صدها مرواريدِ كوچك و بزرگِ ديگر يافتم. خوشحال شدم و نمي دانستم بايد چه كار كنم اما اين شادي نيز دوامِ چنداني نياورد چون آن مرد سوراخي بزرگ درونم ايجاد كرد، آه كه چه لحظه ي سخت و زجرآوري بود. ديگر خود را زيبا نمي پنداشتم چون با آن سوراخِ بزرگ بدقيافه و زشت شده بودم و به آن مرد هزار بار نفرين مي فرستادم. بعد از لحظاتي او مرا برداشت و نخي از ميانِ من و چندين و چند مرواريدِ ديگر گذراند و بر روي گردنِ دختركي زيبا و كوچك كه معصوميت از چشمانِ درشت و فريبايش هويدا بود انداخت. با اين كار لبخندي زيبا بر روي صورتِ آن دخترك نقش بست كه او را دوست داشتني تر از گذشته كرد و گويي نيرويي دوچندان به او داد. در آن لحظه احساسِ بسيار دلپذيري به من دست داد و خود را زيباترين و بهترين شيئي مي دانستم كه بر روي زمين وجود دارد چون هر چه باشد دلِ كودكي را شاد كرده بودم و هيچ چيز زيباتر از لبخندِ يك كودكِ معصوم نيست و اين كار از عهده ي هر كسي بر نمي آيد.
شنبه 15 مرداد 1390 - 4:45:29 PM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم